داستان نخوابیدن


عاشق

سلام به تمام دوستای گل دنیای مجازی شاید تعجب کنین چرا ساعت ۳۰/۳صبح پست میزارم این خودش داستان داره داستان ازاین قراره که من و دایی و برو بچ رفته بودیم موج های ابی ولی من نمیخواستم برم اونا به زور تحدید و خواهش مامانم تونستن راضیم کنم برم حالا دلیل نرفتنم اینه که من الان نزدیک چند ماه که هیچ تفریحی رو انجام نمیدم کارم شده رفتن کلاس و سرکار و نشستن تو اتاف که به قول بابام تارک دنیا شده با همه دنیا قهره اونا که نمیدونن تو قلبم چه خبره فقط فکر میکنن دیوونه شدم شدم یک بچه گوشه گیر و دبرس که کارش شده گوشه گیری حالا بگذریم ماکه رفتیم ولی چه رفتنی به قول داییم نمی رفتم سنگینتر بود چون جسمم اونجا بود ولی روح و فکرم نه  حالا که اومدم گفتم اول بیام یک متن کوچیک بنویسم بعد برم بخوابم اگه خوابی در کارباشه

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

| 30 مرداد 1389برچسب:,| 4:45 | مرتضی|

De$ign:khanoomi